دلمو گره میزنم به ضریح مشبکت...



خواهی خلاص شوی زدستم بگو بمیر
اما مدال نوکریت را زمن نگیر

من غیر نوکری تو درسی نخوانده ام
گویی زپیش من برو یعنی همان بمیر

گیرم که پای من برود از دیار تو
در زیر پای خود سر من کرده ای اسیر

من دیگر از کنار تو جایی نمی روم
شاید به یک اشاره بگویی چقدر دیر

ما هر چه بد شویم زکویت نمی رویم
از ما گناه آید و بخشودن از امیر

ما نذر کرده ایم فدای شما شویم
گر لحظه ای جمال تو ببینیم سیر سیر

من زروقی زکاه و تو دریای مرحمت

من نوکر سپاه و تو ارباب بی نظیر