مفقود الاثر 

وقتی که رفتی نبودم، امّا وقتی آمدی...چرا!! و عجب آمدنی بود...

18 سال برای همه مفقود الاثر بودی ...امّا برای من "دائم الاثر" بودی و برای همه ی دوران "جاوید الاثر"...

آن روزی که آمدی همه جا پر از تابوت بود و تو باز هم "مفقود الاثر" بودی بین آن همه تابوت...

امّا برای من، همه ی تابوتها، تابوتِ تو بود و همه ی شهدا خودِ تو بودی..

پس 18 سال در آن خاک قریب چه می کردی قربت زده؟!! که وقتی آمدی دست خالی آمدی...

نه...ببخش اصلاً مگر وقتی آمدی دستی برایت مانده بود که خالی باشد یا پر؟!!

همیشه سبک سفر می کردی!! تابوتت هم خالی خالی بود، به قول پدر یوسف:

 "4تکه استخوان و یک حلبی"!!

نه...این" 4تکّه استخوان" و این "حلبی" برای ما سوغاتی نمی شود یوسف!!

 نه اینها برای ما اثرِ مفقود تو نمی شود!!

امّا...عجب دلگرمی می شود برایمان!!

اگر قولِ شفاعتم را بدهی، دیگر بهانه ی سوغاتی نمی گیرم...به همان 4 تکه استخوان و حلبیت قسم!!

شنیدم همسنگرت گفت که آرپیجی به دست جلوی تانک دشمن الله اکبر گفتی....

گفت که چطور در برابر شهادت زانو زده بودی...

گفت که چطور سوختی و خاکستر شدی!!

"یا حسین" گفتن هایت را هم شنیده بود...خودِ حسین هم شنیده بود...

حسین از لحظه ی اوّل، گر گرفتنهایت را شنیده بود!!!
و
چه سعادتی بالاتر از این که لحظه ی سوختن، لبخند حسین را دیده ای؟!!

 لبخندِ حسین یعنی قبول...تو کربلاییِ کربلایی هستی!!

یعنی قبول که تو بی وفایی کوفیان را برایش جبران کردی...

برای حسین باوفا شدی و برای ما...

زرنگ بودی، زرنگ!!

که بین لبخند ما و لبخند حسین...

بین "ماندن" و "شهادت"...

لبخند "حسین" و "شهادت" را گلچین کردی!!

این زرنگی و سبک سفری را از تو به یاد دارم!!


قول می دهم آنقدر حسینی شوم و آن قدر سرم را از آرزوهای دنیایی خالی کنم که مفقود الاثر شوند

همه هواهای نفسانیم...

به همان  "4تکه استخوان بهشتی" و آن "حلبیِ طلایت" قسم!!!!