شهیدان بی سر ...

در نزدیکی شهر تنومه , حدود ۱۶ شهید را در کانال پیدا کردیم.

همه شهدا را جمع آوری کردیم متوجه شدیم هیچ یک از آن ها ســر ندارند

کانال را ادامه دادیم و مسیر را دنبال کردیم حدود ۵۰ متر جلوتر آمده بودیم که تعدادی سر بدون بدن پیدا کردیم تعداد جمجمه ها دقیقا برابر شهدای بی سر بود .مشخص شد که سر شهدا را بریده اند .

حالا این ظاهر قضیه است, این ها چگونه جان داده اند و شهید شده اند؟ چگونه شاهد بریده شدن سر دوستان خود بوده اند؟ خدا می داند...



مفقود الاثر

 

مفقود الاثر 

وقتی که رفتی نبودم، امّا وقتی آمدی...چرا!! و عجب آمدنی بود...

18 سال برای همه مفقود الاثر بودی ...امّا برای من "دائم الاثر" بودی و برای همه ی دوران "جاوید الاثر"...

آن روزی که آمدی همه جا پر از تابوت بود و تو باز هم "مفقود الاثر" بودی بین آن همه تابوت...

امّا برای من، همه ی تابوتها، تابوتِ تو بود و همه ی شهدا خودِ تو بودی..

پس 18 سال در آن خاک قریب چه می کردی قربت زده؟!! که وقتی آمدی دست خالی آمدی...

نه...ببخش اصلاً مگر وقتی آمدی دستی برایت مانده بود که خالی باشد یا پر؟!!

همیشه سبک سفر می کردی!! تابوتت هم خالی خالی بود، به قول پدر یوسف:

 "4تکه استخوان و یک حلبی"!!

نه...این" 4تکّه استخوان" و این "حلبی" برای ما سوغاتی نمی شود یوسف!!

 نه اینها برای ما اثرِ مفقود تو نمی شود!!

امّا...عجب دلگرمی می شود برایمان!!

اگر قولِ شفاعتم را بدهی، دیگر بهانه ی سوغاتی نمی گیرم...به همان 4 تکه استخوان و حلبیت قسم!!

شنیدم همسنگرت گفت که آرپیجی به دست جلوی تانک دشمن الله اکبر گفتی....

گفت که چطور در برابر شهادت زانو زده بودی...

گفت که چطور سوختی و خاکستر شدی!!

"یا حسین" گفتن هایت را هم شنیده بود...خودِ حسین هم شنیده بود...

حسین از لحظه ی اوّل، گر گرفتنهایت را شنیده بود!!!
و
چه سعادتی بالاتر از این که لحظه ی سوختن، لبخند حسین را دیده ای؟!!

 لبخندِ حسین یعنی قبول...تو کربلاییِ کربلایی هستی!!

یعنی قبول که تو بی وفایی کوفیان را برایش جبران کردی...

برای حسین باوفا شدی و برای ما...

زرنگ بودی، زرنگ!!

که بین لبخند ما و لبخند حسین...

بین "ماندن" و "شهادت"...

لبخند "حسین" و "شهادت" را گلچین کردی!!

این زرنگی و سبک سفری را از تو به یاد دارم!!


قول می دهم آنقدر حسینی شوم و آن قدر سرم را از آرزوهای دنیایی خالی کنم که مفقود الاثر شوند

همه هواهای نفسانیم...

به همان  "4تکه استخوان بهشتی" و آن "حلبیِ طلایت" قسم!!!!

 

 

 

 

 

شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت

آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم.



روایت خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع می‌کند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر می‌آید لحظه‌ای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش می‌آورند:

مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.
مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.
گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.
اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.
صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.
گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.

آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.


نویسنده : غلامعلی نسائی

 شهیـــــد

امروز براي شهدا وقت نداريم

اي داغ دل لاله تو را وقت نداريم

با حضرت شيطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملا قات خدا وقت نداريم

چون فرد مهمي شده نفس دغل ما

اندازه يك قبله دعا ، وقت نداريم

در كوفه تن ،غيرت ما خانه نشين است

بهر سفر كرب و بلا ، وقت نداريم

تقويم گرفتاري ما پر شد ه از زرد

اي سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداريم

هر چند كه خوب است شهيدانه بميريم

خوب است ، ولي حيف كه ما وقت نداريم


منبع:لبخندهای خاکی

قول شهیـــــد

می گفت: « وقتی من شهید شدم، قول می دهم یک سال تمام به خوابت بیایم.» وهمین طور هم شد.


از زبان همسر شهید محمد اصغری خواه | کتاب گلچین خدا | ص 27