آزادی از منظر شهید آوینی- 2

"آزادی"

انسانِ امروز بر یک "فریب عظیم" میزید و
 بزرگترین نشانه ی این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ 

می انگارد که آزاد است، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛
می انگارد که فکر روشنی دارد، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است!

آزادی در نفی همه ی تعلّقات است؛ جر تعلّق به حقیقت که عین ذات انسان است. 

وجود انسان در این تعلّق است که معنا می گیرد و بنابراین:

آزادی و اختیار انسان "تکلیف" اوست در قبال حقیقت،
 نه "حقّ" او برای ولنگاری از همه ی تعهّدات!

منبع: رستاخیز جان/ مقاله ی ادبیات آزاد یا متعهّد/ انتشارات واحه

آزادی از منظر شهید آوینی- 1


" آزادی"


"آزادی" میان ما و آزادانگاران مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهت هایی با یکدیگر داشته باشند.

آن " آزادی" که آنان می گویند، "رهایی از هر قید و تعهّدی" است و این آزادی که ما می گوییم نیز " آزادی از هر تعلّقی" است.


تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفة اللهی او می جوییم و بنابر این،" انسان کامل" و "عبد الله" را مشترک معنوی می دانیم،

امّا آنان بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی می دانند!


در این صورت اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی یا جمعی نباشند که با رهایی از تقیّدات و تعلّقات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به "خلأ" احاله داده اند و به "هیچ"؛

و چه تفاوتی می کند که این یک "هیچ فلسفی" باشد و یا یک "هیچ حقیقی"؟!

این هیچ شاید "محال فلسفی" نباشد، امّا "محال حقیقی" است!!

[یعنی] چگونه می توان انسان بود و چون حیوان زیست؟!

منبع: کتاب رستاخیزِ جان/ مقاله ی ادبیات آزاد یا متعهّد/ انتشارات واحه


هوا دلپذیر شد...

"بسم ربّ الشهدا و الصدیقین"

هنوز مانده تا آمدن عطر گل سوسن و یاسمن امّا...

امّا ما خمینی ندیده ها و خون دل نخورده ها، دلمان بدجور پر می کشد برای دلپذیر شدن هوا!

خمینیِ ما! امام ما! ابراهیم دوران!

این روزها هوای تهران...اصلاً همه جا، بدجور آلوده است و ما منتظریم تا تو بیایی و به هرم نفسهای پاکت، بعد از 34 سال باز هم هوای دلمان را دلپذیر کنی!

از خدا که پنهان نیست... از تو که روح خدایی چه پنهان؟!

نفسمان بریده در این هوا... ما مثل یکی یکدانه های شیمیاییت، مثل عبّاس های جان به کفت، شکیبا نیستیم. به ریزگردی نفسهایمان به شماره می افتد!

بگذریم... گلایه از خودمان است.

---------------------------

آن روز که تو مقتدرانه پا به هوای سرد و آلوده ی تهران گذاشتی و به کوری چشم شاه، زمستانمان بهار شد و هوایمان دلپذیر... جای ما خالی بود!

امروز امّا جای تو خالیست، بر صندلی سبز حسینه ی جماران و جای ما خالیتر... در صف مشتاقانت!

تو که نبودی، پرستوهای زیادی بازگشتند. بی سر... بی پا... بی پلاک... گمنام. به امید "خوش آمدید" شنیدن از زبان تو دل کنده بودند از خاک جنوب... وگرنه این خاکِ غریب که...!

آنها دل کنده بودند... امّا افسوس که تو زودتر دل کنده بودی...

فدای آن دل بزرگ تو که امیدت به دبستانیها بود! کاش بودی و می دیدی که دبستانیها آن روزها شده اند شهیدان امروز! احمدی روشن ها را می گویم...


مایی که آن روزها نبودیم، امروز دانشجوهای ساکتی شده ایم پشتِ صندلی های درس و مشقی بی حاصل!

بیا و استادی کن و روی تخته ی خالی کلاسمان بنویس:" تکلیف همگی ما خیلی سنگین است."


این نامه خیلی طولانی تر میشد اگر از 8 ماه دفاع مقدس 88 می نوشتم...همه ی آن 8ماه را همین بس که؛ دلمان لرزید امّا محکم تر در خاک این انقلاب ریشه زد...


یادت هست 12 بهمن 57، سرود"برخیزید! برخیزید! ای شهیدان راه خدا..." را؟!

سلام ما را به بقیة الله برسان و بگو:

این بچه ها نفسشان تنگ شده در هوای بی تو...

بگو؛ بیاید و تاریخ را تکرار کند... زیباتر...عظیمتر!

بگو؛ بیاید که ما هم "برخیزید! برخیزید!" بخوانیم و زنده شوند به دم مسیحایی او همه آنان که رفتند در هوایش!



ساحل آرامش

باز هم موجی شدم عباس...به ربّ تو و شهدا و تمام صدیقین قسم که ما هم موجی می شویم!!

ولی فرقها دارد موجی شدن من و تو!

تو که موجی می شوی، پل می زنی از جزیره ی مجنون و می رسی به کربلا و آرام می گیری در جوار معشوقت...حسین!

ما امّا دلمان آنقدرها کربلایی نشده که حسین آراممان کند...حسین دست نوازش بکشد بر سرمان!! موجی که می شویم برای بهشتی شدن فقط" بهشت زهرا " می شناسیم و
"تپه ی نورالشهدا"یی که همین نزدیکیست...

برای تا کربلا رفتن، بلدِ راه می خواهیم و خوش به حال تو که این موج، دربست، پروازت می دهد تا کربلا!!

عبّاس! این بار که موج را گرفتی و رسیدی به کربلای جبهه ها..فقط نگو: یادش بخیر!

دو رکعت نماز عشق بخوان در آن سنگرِ آسمانیت، به نیابت از ما و همه ی نماز های مردودمان...اقتدا کن به اوّل عبّاسِ عالم...به ابوالفضل العبّاس و دعا کن...

دعا کن برای ما موجی های جنگ ندیده و جنگ نچشیده...دعا کن که این موج، برساند به ساحل آرامش...به کربلا...دلِ نا آرام و مجنونِ ما را!!

 

اندر احوالات جنگ نرم!!

 

والا پیامدار...محمّد(ص)

فلانی: تو فیسبوک خوندم که یکی از کارگردانای خارجی داره فیلم"کوروش" کبیر می سازه...اونم با بهترین بازیگرای هالیوودی!!

من: اِ؟! "مجیدی" هم داره "پیامبر اعظم(ص)" می سازه. پروژه ی بزرگیه. شدیداً منتظرم...

فلانی: من با پیامبر اعظم و اینا کار ندارم...اصلاً از این عربا خوشم نمی آد!! ولش کن مثنویِ هفتاد من میشه.

بلوتوثم روشنه یکی از آهنگای "فرهاد" رو که خیلی دوست داری بفرست!

من: فرستادم...

فلانی: بذار پخشش کنم...

لبخند زدم و پخش کرد و "فرهاد" خواند...بلندتر از همیشه...

دوست داشتنی تر از همیشه خواند:

"والا پیامدار...محمّد..."

...و مثنویِ هفتاد منِ "فلانی"، شروع نشده، خاتمه یافت...

من ماندم و "والا پیامدار" ی که تمام مثنوی های میلیارد دلاریِ عالم، ابتر خواهند ماند به خاتمیّت پیامداری اش و به اعجازِ ۶۲۳۶ کلمه ای که خوانده شد بر او...

خواند به نام پروردگارش و خواهیم خواند به والاییِ خودش و عظمتِ پروردگارش:

 "والا پیامدار...محمّد"!!!

مفقود الاثر

 

مفقود الاثر 

وقتی که رفتی نبودم، امّا وقتی آمدی...چرا!! و عجب آمدنی بود...

18 سال برای همه مفقود الاثر بودی ...امّا برای من "دائم الاثر" بودی و برای همه ی دوران "جاوید الاثر"...

آن روزی که آمدی همه جا پر از تابوت بود و تو باز هم "مفقود الاثر" بودی بین آن همه تابوت...

امّا برای من، همه ی تابوتها، تابوتِ تو بود و همه ی شهدا خودِ تو بودی..

پس 18 سال در آن خاک قریب چه می کردی قربت زده؟!! که وقتی آمدی دست خالی آمدی...

نه...ببخش اصلاً مگر وقتی آمدی دستی برایت مانده بود که خالی باشد یا پر؟!!

همیشه سبک سفر می کردی!! تابوتت هم خالی خالی بود، به قول پدر یوسف:

 "4تکه استخوان و یک حلبی"!!

نه...این" 4تکّه استخوان" و این "حلبی" برای ما سوغاتی نمی شود یوسف!!

 نه اینها برای ما اثرِ مفقود تو نمی شود!!

امّا...عجب دلگرمی می شود برایمان!!

اگر قولِ شفاعتم را بدهی، دیگر بهانه ی سوغاتی نمی گیرم...به همان 4 تکه استخوان و حلبیت قسم!!

شنیدم همسنگرت گفت که آرپیجی به دست جلوی تانک دشمن الله اکبر گفتی....

گفت که چطور در برابر شهادت زانو زده بودی...

گفت که چطور سوختی و خاکستر شدی!!

"یا حسین" گفتن هایت را هم شنیده بود...خودِ حسین هم شنیده بود...

حسین از لحظه ی اوّل، گر گرفتنهایت را شنیده بود!!!
و
چه سعادتی بالاتر از این که لحظه ی سوختن، لبخند حسین را دیده ای؟!!

 لبخندِ حسین یعنی قبول...تو کربلاییِ کربلایی هستی!!

یعنی قبول که تو بی وفایی کوفیان را برایش جبران کردی...

برای حسین باوفا شدی و برای ما...

زرنگ بودی، زرنگ!!

که بین لبخند ما و لبخند حسین...

بین "ماندن" و "شهادت"...

لبخند "حسین" و "شهادت" را گلچین کردی!!

این زرنگی و سبک سفری را از تو به یاد دارم!!


قول می دهم آنقدر حسینی شوم و آن قدر سرم را از آرزوهای دنیایی خالی کنم که مفقود الاثر شوند

همه هواهای نفسانیم...

به همان  "4تکه استخوان بهشتی" و آن "حلبیِ طلایت" قسم!!!!