در انتظار آمدن...
این روزها که میگذردهر روز
احساس میکنم که کسی در باد فریاد می زند
احساس میکنم که مرا از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند
و آفتاب رادر آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی نهایت توقف کند
تا چشمهای خسته خواب آلود از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگون جنگل را در آب بنگرد
آن روز
پرواز دستهای صمیمی در جستجوی دوست آغاز می شود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر تمبر
بال کبوتری را امضا کنیم
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز ،آمدنت روشن!
این روزها که میگذرد،هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما با من بگو که آیا،من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟؟؟؟
خودت را بیاب...!

بود و منتظرش بودم
ندا آمد:خودت را بیاب...
آری،خودت را بیاب ای غروب کرده...
این تویی که در غیبت هستی و نمی توانی حضور خورشید را درک کنی...
پس طلوع کن...
طلوعی سبز از جنس نور و حضور...



عاقبت مغرب محو مشرق میشود