هوا دلپذیر شد...
"بسم ربّ الشهدا و الصدیقین"
هنوز مانده تا آمدن عطر گل سوسن و یاسمن امّا...
امّا ما خمینی ندیده ها و خون دل نخورده ها، دلمان بدجور پر می کشد برای دلپذیر شدن هوا!
خمینیِ ما! امام ما! ابراهیم دوران!
این روزها هوای تهران...اصلاً همه جا، بدجور آلوده است و ما منتظریم تا تو بیایی و به هرم نفسهای پاکت، بعد از 34 سال باز هم هوای دلمان را دلپذیر کنی!
از خدا که پنهان نیست... از تو که روح خدایی چه پنهان؟!
نفسمان بریده در این هوا... ما مثل یکی یکدانه های شیمیاییت، مثل عبّاس های جان به کفت، شکیبا نیستیم. به ریزگردی نفسهایمان به شماره می افتد!
بگذریم... گلایه از خودمان است.
---------------------------
آن روز که تو مقتدرانه پا به هوای سرد و آلوده ی تهران گذاشتی و به کوری چشم شاه، زمستانمان بهار شد و هوایمان دلپذیر... جای ما خالی بود!
امروز امّا جای تو خالیست، بر صندلی سبز حسینه ی جماران و جای ما خالیتر... در صف مشتاقانت!
تو که نبودی، پرستوهای زیادی بازگشتند. بی سر... بی پا... بی پلاک... گمنام. به امید "خوش آمدید" شنیدن از زبان تو دل کنده بودند از خاک جنوب... وگرنه این خاکِ غریب که...!
آنها دل کنده بودند... امّا افسوس که تو زودتر دل کنده بودی...
فدای آن دل بزرگ تو که امیدت به دبستانیها بود! کاش بودی و می دیدی که دبستانیها آن روزها شده اند شهیدان امروز! احمدی روشن ها را می گویم...
مایی که آن روزها نبودیم، امروز دانشجوهای ساکتی شده ایم پشتِ صندلی های درس و مشقی بی حاصل!
بیا و استادی کن و روی تخته ی خالی کلاسمان بنویس:" تکلیف همگی ما خیلی سنگین است."
این نامه خیلی طولانی تر میشد اگر از 8 ماه دفاع مقدس 88 می نوشتم...همه ی آن 8ماه را همین بس که؛ دلمان لرزید امّا محکم تر در خاک این انقلاب ریشه زد...
یادت هست 12 بهمن 57، سرود"برخیزید! برخیزید! ای شهیدان راه خدا..." را؟!
سلام ما را به بقیة الله برسان و بگو:
این بچه ها نفسشان تنگ شده در هوای بی تو...
بگو؛ بیاید و تاریخ را تکرار کند... زیباتر...عظیمتر!
بگو؛ بیاید که ما هم "برخیزید! برخیزید!" بخوانیم و زنده شوند به دم مسیحایی او همه آنان که رفتند در هوایش!
عاقبت مغرب محو مشرق میشود