پدرم روزت مبارک...
پدر عزیزم ...
چه زود گذشت ... انگار همین دیروز بود که دستان بزرگ و زمخت تو را دستان کوچک و لطیف من یارای گرفتنش نبود و این تو بودی که مرا با تجربه زندگی آموختی و به سرانجام رساندی.
چه شبهایی که بی حضور تو به صبح رسید و چه صبح هایی که بی حضور تو شب شد و هیچ گاه نخواستی تا کمبودی را احساس کنم. از آرامش خودت زدی تا مرا به ارامش برسانی.
نمیدانم چه کنم. یک سال دیگر رفت و من بزرگتر و رشیدتر و رعناتر شده ام؛ اما ... اما تو ...
بگذریم که دستم به نوشتنش نرفت.

تبریک به كسی كه نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سكوت، مهربانی و... بسیار سخت است ...
پدرم روزت مبارک .
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۲۰ ب.ظ توسط منتظر
|
عاقبت مغرب محو مشرق میشود