یک خط نور از غار تا پای کوه


از مشرق کوه نور، مردی که سرشار از نور است، پایین می آید؛ مرد عقیده و ایمان، با ره توشه ای از «اقرأ باسم ربک الذی خلق».

زمان را نگاه کن؛ به چشم روشنی زمین آمده است. یک خط نور، از غار شروع می شود تا پایین. کسی می آید که اگرچه تنها ولی همه بهار، یک جا با اوهمراه است.

نگاه سبز وحی، به اوست و استقبال پر از شعر و شعور جهان نبوت، پیش روی او:
ای شاه سوار ملک هستی سلطان خرد به چیره دستی ای ختم پیمبران مرسل حلوای پسین و ملح اول سر خیل تویی و جمله خیلند مقصود تویی همه طفیلند»
محمد صلی الله علیه و آله می آید و قبیله های فضایل، یک به یک، به تعظیم برمی خیزند.

جاهلیت، به دیار نیستی می کوچد.

این صدای گام های آغازین رسالت است؛ صدایی دل انگیز از غار حرا. گویا این غار، هم اکنون متولد شده است در دامن چهل سالگی الگوی جهانیان.

این غار، خاک نعلین برترین آفریده را توتیای چشم خویش کرده است و نخستین واژه های عرشی قرآن را در دل دارد. حرا، یعنی نجواهای شبانه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله .

ببین چگونه آن نیایش ها، نتیجه داد. اینک، آخرین فرستاده می آید؛ با قرآنی که به روی گشود تا با آن، بشارت دهد و انذار کند.

رسالت عظیم او، با قرآنی عظیم آغاز می شود تا مکارم اخلاقی را که عظیم است، به پایان برساند.


محمدکاظم بدرالدین

بخوان به نام نامی توحید!

پیامبر

بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ! بخوان به نام صاعقه در التهاب شب. بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس! بخوان به نام خالق خورشید و عشق را به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن.

بخوان نبی گرامی! بخوان رسول عشق و امید! بخوان به نام نامی توحید!

تو که خواندی، هرم صدای تو که قندیل‌های سکوت را ذوب کرد، آوای مهربان تو که فضای میان زمین و آسمان را عطرآگین نمود، بوی خوش عشق که ملائک بی تاب را به طواف حرا کشانید انبیا انگشت حسرت به دندان گزیدند. ابراهیم و اسماعیل از آن که حرا بود و ما به مرمت کعبه ایستادیم و موسی از آن که به طور، چرا رفتیم و عیسی از آن که آنچه در زمین یافتنی بود، در آسمان چرا می‌جستیم و در این میانه، تنها خاطر خدا بود که راضی بود چرا که رحمت واسعه خویش را نمود عینی بخشیده بود. فرشتگان برخی به رضایت بی سابقه خدا سجده می‌بردند بعضی عرق از جبین پیامبر می‌ستردند عده‌ای گوش به لطافت این معاشقه می‌سپردند و برخی از آن که معشوق خداوند را در زمین می‌دیدند نه در میان خویش، خون دل می‌خوردند.

جبرئیل چه ذوق کرده بود که پیام عاشق و معشوق را بر بال امانت خویش به یکدیگر می‌رساند.

آری، تو که خواندی، آسمانیان، زمینیان اهل دل را به پایان شب سیاه بشارت دادند. عرشیان که هلهله می‌کردند، فرشیان را مژده آوردند که: «قد جائکم من الله نور». خداوند زمین را نورباران کرده است.

برخیزید، خواب را بشکنید و چشمان ظلمت گرفته را سوی نور بگشایید. بیم گمراهی را از کلبه دل برانید و ترس از فراز و نشیب، از چاه و چاله، از دشت و تپه را جواب کنید. نگرانی را جارو کنید، هراس از افتادن را به گور بسپارید، بر ظلمت زهرخند بزنید که: «یجعل لکم نورا تمشون به». فرا راهتان نوری گسترده است به مدد آن، راه بیابید و در پناه او بپویید. جگرهای تفدیده و چشمان عطش چشیده و دهان‌های تشنگی کشیده را با زلال رحمت خداوند سیراب کنید. هر کدام که در اعماق دل و شیارهای ذهن خویش خدا را می‌جستید، اینک نظاره کنید. من رانی فقد رای الحق. هر که خدا را می‌جوید، او را ببیند خدا را در آینه وجود او به تماشا بنشیند.

خدا که آفرینش را برای شناخت خویش، «فخلقت الخلق لکی اُعرف»، بنیان نهاده بود، با تو، به کار خلقت کمال بخشید. تو رحمت خداوند را به زمین آوردی و عینیت بخشیدی.

و چرا خوشحال نباشد؟ تو تنها ظرفی بودی که تمامی رحمت زلال و بی منتهای او را در خویش جا دادی. و در آفرینش کدام ظرفی به ظرفیتی این چنین دست یافته بود؟ «الم نشرح لک صدرک». کدام سینه جز سینه ی مبارک تو به وسعت رأفت الهی گسترده بود؟

ادامه نوشته